وقتی امروز و توی اون جمع باید از خودت میگفتی هیجان زده بودم... 

نمیدونستم میون این همه صفت چی می خوای بگی... 

و درست زمانی که احساس کردی نمیدونی باید چی بگی من یک دنیا حرف داشتم برای معرفی تو.... 

 

دلم میخواست میون اون جمع داد بزنم که این دوست منه! 

تمام دنیای صداقت و ایمان من...تمام باور من از یک فرد از یک همراه... 

 

وقتی تو به عنوان یک هم فکر معرفی شدی ناخودآگاه لبخندی زدم... 

حق داشت...تو بهترین هم فکری...چون بهترین شنونده ای... 

 

تو بلدی دست کسی رو توی سختی بگیری و همراهیش کنی... 

تو قدرت اینو داری که اون قلب پر از احساست رو پشت منطقت پنهان کنی 

ولی اون مهر اون احساسی که میدونم فراتر از هر توصیفه هیچ وقت ازم مخفی نموند... 

 

تو چشمانی داری که میتونه محرم هر رازی باشه 

تو دستای مهربونی داری که میتونه سرمای تنهایی رو به راحتی کنار بزنه... 

تو صبری داری برای کنار زدن هر مشکل... 

تو وفایی داری که در هیچ توصیفی نمیگنجه... 

 

 

وقتی بعد از تمام حرف هایی که زده شد تو موضوعی رو مطرح کردی که به جرئت میشه گفت هیچ کدوم بهش توجه نکردیم باز هم یادم اومد که همیشه نکته بین و دقیق تر از همه مایی.... 

و نتونستم همون موقع بهت نگم که چقدر عچق منی!!! 

 

نتونستم نگم که چقدر به همین دید عمیقت می بالم... 

و چه احساس لذت و آرامشی داره دوستی و کنار تو بودن...  

اینکه دورادور نگاهت میکردم و صورت آشنات بالاترین اعتماد دنیا رو بهم میبخشید...

 

نه...هیچ وقت نتونستم بهت بگم که چطور همه ی وجود من در این احساس غرقه... 

اما تو فراموش نکن... 

فراموش نکن که کنار تو بودن بزرگترین هدیه ی الهیه زندگی من بوده هست و به خاطرش تا همیشه مدیونت هستم... 

 

باش...چون بی تو و دور از تو لحظه ای طاقت نمیارم... 

 دوستت دارم...