خانومی....
چقدر امشب بغضی شدم...
فکر کنم غربت غروب بدجوری حال و هوامو گرفت...
خیلی دلم می خواست باهات حرف میزدم حتی یه دل سیر پیشت گریه می کردم...
اخه دلم لک زده واسه اشک ریختن و آروم شدن اما خودت میدونی که... نمیشه!!!
اما...دلم نیومد تو رو ناراحت کنم...
دلم واست تنگ شده اما می دونم امروز تا شب کلاس داشتی و حتما خسته ای...
نمی خوام خسته ترت کنم...
فقط بدون...یه عالمه باهات حرف زدم...با اینکه تو کنارم نبودی...
تازشم... خودم از طرف تو به خودم جواب دادم!
به یاد قدیم!
به یاد همه ی ماجراجویی های هیجان انگیز و طراحی های بی نقصمون!!!!!!
چه زود گذشت...
خانومی؟...
چی میشه؟
یعنی آینده چطوریه؟
فکر کن... مثلا ۵ یا ۱۰ سال دیگه؟
نکنه غرق شیم توی روزمره گی های زندگی و یادمون بره که....؟!!!
واییییییییییی نه نه نه
حتی فکرشم وحشتناکه...
همیشه همینجوری باش...
من حسودما... یادت نره بی زحمت:دی!!!
سلام عزیزم خوبی؟
۱۰ سال دیگه تو هنوزم همینقدر خانومی رو دوست داری...اما ممکنه اون رفته با شه سر زندگیش و بچه هاش و ... خلاصه...
شوخی کردم تا اون موقع هزار تا اتفاق ممکنه بیفته...
خانومی من سال ۸۱ فوت کرد. امروز واسه مامانش کارت دعوت بردم .
خذا برات نگه داره خانومی تو
واییییییییییییییی....آخی....
خوب کاری کردی برای مادرش کارت بردیا...
من تحمل نبودن خانومیمو ندارم...
از الان بهش گفته باشم!!!!!
مرسی گلم اومدی
سلام
امیدوارم شما و عزیزانتان سلامت باشید.
موفق باشید.
سلام...
ممنون....
شما هم...
حکایت و شرح حکایتی نو در وبلاگ فکر نو .... منتظر حکایت ها و نکته های زیبای شما هستم ....دوستار همیشگی شما - عمو
ممنونم
همین الان دیدم که فقط منو لینکیدی....واااااااااااااایییییی ممنون.
چرا آپ نکردی گلک؟
من آپم . ممنون که هی میای بهم سر میزنی
خواهش می کنم عزیزم
میام پیشت
سرم شلوغه.... به محض داشتن فرصت می نویسم....:دییییییی